حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

روز مبادا...

خدایا! من اینجا...دلم سخت معجزه میخواهد و تو انگار! معجزه هایت را گذاشتی برای روز مبادا... ... ولی مهربان خدای بنده نواز امروز برای من همان روز مباداست...
6 بهمن 1391

برو دنبال رویاهات حامی جان

  پــــــــــــــــسر عزیزم:   هیچ وقت نذار کسی بهت بگه : تو نمی تونی کاری بکنی . حتی من ، باشه ؟ اگه رویایی داری باید ازش محافظت کنی ، مردم نمی تونن خیلی کار ها رو بکنن , دوست دارن تو هم نتونی اگه یه چیزی رو می خوای باید به دستش بیاری . مــکث نکـــن ! لزومی نداره همونی باشی که بقیه فکر میکنند...تو همونی که فکرشو هم نمیتونند بکنند... ...
6 بهمن 1391

کودک عشق ما...

و اینجاست که کودک عشق پا بر دیوار دل می کوبد و به یادت می آورد که من عشقم ، همانی که با تو و در تو زاده شده ام، همان کودکی که نوازش می خواست، به دنبال لذت و شادی بود و به هرآنچه او را راضی می کرد دل می بست! کودک عشق، می خندد، دست می زند، پا می کوبد و اینگونه ابراز می کند! کودک عشق، هرگاه گرسنه شد می خورد، هرگاه تشنه شد می نوشد و هرگاه لذت می برد، پا می کوبد و بی تابی می کند! کودک عشق، فردا را نمی شناسد، دیروز را نمی داند، فقط زنده است و زندگی را می چشد، روز ها را نمی شمرد و با کسی مسابقه نمی دهد، تازه تازه می چیند و به همان اندازه که دلش می طلبد، دریافت می کند. حوصله گریه کردن ندارد، به هر بهانه ای می خندد و بی بهانه، می بخشد!...
6 بهمن 1391

پدر...

پــــــــــــــــدر عزیزم ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان پنهانی ، غصه هایی را خوردی که مال تو نبودند! ببخش اگر ناخن های ضرب دیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار مانده بود  ببخش که غرق جوانی شدم آنقدر که سفیدی تدریجی موهایت را ندیدم ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم....     ...
6 بهمن 1391

زمانی که بابا هم مثل تو بود...

زمانی به زبان گل‌ها سخن می‌گفتم. زمانی هر کلمه‌ای را که کرم ابریشم می‌گفت می‌فهمیدم. زمانی در خفا به وراجی‌های سارها می‌خندیدم و در رخت‌خوابم با مگسی گپ می‌زدم و با گریه‌ی هر دانه برف در حال مرگ که فرو می‌افتاد همدردی می‌کردم.  چه شد که این‌ها همه از یادم رفت؟!!! چه شد که این‌ها همه از یادم رفت؟!!!!!     ...
3 بهمن 1391

ادم هزار رنگ قصه ی من.

می ترسم از بعضی آدمها ... آدمهایی که امروز پای درد دلت می نشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت می کنند... آدمهایی که امروز لبخندشان را می بینی و فردا خشم و قهرشان... آدمهایی که امروز قدرشناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت ... آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت می زنند... آدمهایی که مدام رنگ عوض می کنند امروز سفیدند، فردا خاکستری، پس فردا سیاه ... آدمهایی که فقط ظاهرا آدمند ... چیزی هستند شبیه مداد رنگی های دوران بچگی مان !! هر چه بخواهند می کشند... هر رنگ که بخواهند می زنند....به حق تعالی راست میگوییم....دیده اید؟؟؟؟؟؟   و من میخوااااااااااااااااهم این ادم برود به همان جا ...
3 بهمن 1391

حرف من..

"زندگی کوتاه است................مشکلات را فراموش کن..........خوشحال باش و زندگی را زندگی کن.............زیرا هرگز نمی دانی فردایی خواهد بود یا نه."گاهی اوقات لازم افرادی که در گذشته تو بودن را فراموش کنی ....بخاطر یک دلیل ساده........آنها دیگر متعلق به آینده تو نیستند..."  
2 بهمن 1391

خوشبختی..

پسرم: اگر خوشبختي را براي يك ساعت مي خواهي چرت بزن..... اگر خوشبختي را براي يك روز مي خواهي به پيك نيك برو... اگر خوشبختي را براي يك هفته مي خواهي به تعطيلات برو.. اگر خوشبختي را براي يك ماه مي خواهي ازدواج كن.. اگر خوشبختي را براي يك سال مي خواهی ثروت به ارث ببر.. اگر خوشبختي را براي يك عمر مي خواهي ياد بگير، كاري را كه انجام مي دهي، دوست داشته باشي....همین! ...
1 بهمن 1391